خوابهایم را باور کردهبودم. گمان میکردم میشود خیال را تا ابد زندگی کرد. که هی به خودم بودنت را تلقین کردم و سایهات را روی دیوار کشیدم و مدام از نگاه های سادهات، قصههای پیچیده ساختم و در گوش دلم خواندم. آنقدر رویا بافتم که خودم هم باورم شد میشود تمام زمستان را فقط با یک تصویر سیاه و سپید از خورشید، گرم ماند. منتظر بودم خسته از انکار و پشیمان از نامهربانیهایت به دلتنگی اعتراف کنی.
ادامه مطلب ...