doorbeen-e-akkasi
doorbeen-e-akkasi

doorbeen-e-akkasi

باور کرده بودم...


خواب‌هایم را باور کرده‌بودم. گمان می‌کردم می‌شود خیال را تا ابد زندگی کرد. که هی به خودم بودنت را تلقین کردم و سایه‌ات را روی دیوار کشیدم و مدام از نگاه های ساده‌ات، قصه‌های پیچیده ساختم و در گوش دلم خواندم. آنقدر رویا بافتم که خودم هم باورم شد می‌شود تمام زمستان را فقط با یک تصویر سیاه و سپید از خورشید، گرم ماند. منتظر بودم خسته از انکار و پشیمان از نامهربانی‌هایت به دلتنگی اعتراف کنی.  

 فکر می‌کردم مثل قبل باز دوستم خواهی داشت. اما فقط فکر می‌کردم. هیچ چیز مثل گذشته نمی‌شد. چون همه چیز از ابتدا فقط یک خیال اشتباه بود، یک سوء تفاهم بزرگ. راه‌های نرفته برگشتی ندارند. همان طور که حرف‌های نگفته، بند هیچ تعهدی را به پای خود احساس نمی‌کند. حالا آخر این قصه معلوم است. فردا صبح بیدار می‌شوم و می‌بینم هیچ خوابی ندیده‌ام و بعد بی‌انتظاری تلخ و پوچ با برگ‌های سر رسید کهنه‌ام قایق می‌سازم و همه را به آب می‌اندازم. فردا پایان عبور تو از خواب‌های من است و آغاز عبور من از خیال تو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد