doorbeen-e-akkasi
doorbeen-e-akkasi

doorbeen-e-akkasi

بهار


در خیابان، با بهار مسابقه گذاشتم. او به اندازه ی آسمان شهر بارید. من به اندازه ی دلتنگی در یک ایستگاه خلوت اتوبوس...

این فصل ها چه میخواهند از جان ما؟ چرا پاییزش جان می ستاند؟ زمستانش در سکوت بغض میکند؟ بهارش به عشق کدام گل دلش می گیرد و در آسمان تیره، قطره قطره بر سرمان آب می شود؟ حتما آن گل هم خسته از ابرهای سیاه، چشم انتظار نوازش های گرم آفتاب بوده. گفته آفتاب اگر نیاید من می روم... گفته گور پدر هر آسمان دلمرده... هر فصل افسرده...   هر شاعر زخم خورده... و بعد بهار را با سیلی از باران بر گونه های شهر جا گذاشته و رفته... اما بهار بی گل که بهار نمی شود... این شعر که بی تو سبز نمی شود...

بازوهایم را بغل کرده ام، سرد است...
می دانم که می فهمی لرزیدن در بهار یعنی چه... سر گذاشتن روی شیشه ی خیس یعنی چه... گریه های پنهانی در خیابان... خیره شدن به شماره ات در گوشی... صدبار لعنت به خود فرستادن یعنی چه...

آسمان شلاق می زند زمین را با باران... من شلاق می زنم شعر را در خیابان... و صدای دستفروشی آمد که گفت: چتر دارم... چترهای تک نفره...
دو نفره...

#صادق_اسماعیلی_الوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد