در خیابان، با بهار مسابقه گذاشتم. او به اندازه ی آسمان شهر بارید. من به اندازه ی دلتنگی در یک ایستگاه خلوت اتوبوس...
این فصل ها چه میخواهند از جان ما؟ چرا پاییزش جان می ستاند؟ زمستانش در سکوت بغض میکند؟ بهارش به عشق کدام گل دلش می گیرد و در آسمان تیره، قطره قطره بر سرمان آب می شود؟ حتما آن گل هم خسته از ابرهای سیاه، چشم انتظار نوازش های گرم آفتاب بوده. گفته آفتاب اگر نیاید من می روم... گفته گور پدر هر آسمان دلمرده... هر فصل افسرده...
ادامه مطلب ...
ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ،
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﻧﺞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻨﻮﺷﯽ...
ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺖ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ : « ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﺩر؟! ﻏذا ﺧﻮﺭﺩﯼ؟!! »
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺤﺚ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺗﻮ ﺍﻧﺪ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﻔﺮ...
ادامه مطلب ...