doorbeen-e-akkasi
doorbeen-e-akkasi

doorbeen-e-akkasi

بهار


در خیابان، با بهار مسابقه گذاشتم. او به اندازه ی آسمان شهر بارید. من به اندازه ی دلتنگی در یک ایستگاه خلوت اتوبوس...

این فصل ها چه میخواهند از جان ما؟ چرا پاییزش جان می ستاند؟ زمستانش در سکوت بغض میکند؟ بهارش به عشق کدام گل دلش می گیرد و در آسمان تیره، قطره قطره بر سرمان آب می شود؟ حتما آن گل هم خسته از ابرهای سیاه، چشم انتظار نوازش های گرم آفتاب بوده. گفته آفتاب اگر نیاید من می روم... گفته گور پدر هر آسمان دلمرده... هر فصل افسرده...  ادامه مطلب ...

خدا کند این عشق از سرم برود


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

  ادامه مطلب ...

عشق بیدار شد


لحظه ای از عشق خواندی ، جان من بیمار شد
شور عشقت را گرفتم ، نبض من تکرار شد

در نگاهت چون عروسک خواب می دیدم که تو
لب به لب هایم نهادی ، عشق من بیدار شد

  ادامه مطلب ...

صدای پای بهار


ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ،
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﻧﺞ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻨﻮﺷﯽ...

ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺖ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ : ‏« ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﺩر؟! ﻏذا ﺧﻮﺭﺩﯼ؟!! ‏»
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺤﺚ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺗﻮ ﺍﻧﺪ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﻔﺮ...
  ادامه مطلب ...

کسی غیر تو


قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم!

 

ادامه مطلب ...

قول بده


بیا یک قول به خودت بده
بیا و بگو
هرکس که پایِ رفتن داشت
بگذاری برود
هرکس که کلامش
کلامت را برید
از زندگیت ببری قدمهایش را
هرکس خنده هایِ بی وقفه ات
گریه هایِ بی موقع ات را
نفهمید
نخواهی دیگر
صدایش را؛نگاهش را
 

ادامه مطلب ...